داخل کلاس که شدیم فهمیدم اون ته کلاس پشت من نشسته و بخاطر اینکه تا حالا صداش نزدن من اصلا متوجهش نشده بودم روی جام نشستم و با فکر و خیالم معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به حرف زدن: بچه ها وسایل هاتون رو بردارید امروز کلاس رو داخل آزمایشگاه برگزا  می‌کنیم؛

همه راهی آزمایشگاه مدرسه شدیم وقتی به اونجا رسیدیم معلم شروع کرد به تدریس و همه ما شروع کردیم به ساختن محلولی که معلم گفته بود... همه خسته شدن و به نتیجه ای نرسیده بودم اما من با ذوق داشتم کار میکردم و تقریبا محلول رو ساخته بودم و فقط ماده آخر مونده بود تا بریزمش توی محلول همه ترسیده بودن چون میدونستند من کله شقم و همیشه دردسر درست میکنم واسه همین یه گوشه آزمایشگاه جمع شده بودن وقتی ماده رو ریختم یه انفجار رخ داد و همه جیغ کشان از کلاس خارج شدن و شیشه های ظرف به دستم خورد و دستم بریده شد و حس تنهایی و شکست میکردم تا هامو کوچولو از انتهای آزمایشگاه بهم نزدیک شد...

 

ادامه دارد...

#پسر_کوچولوی_من

ژانر: +18 ، صحنه دار ، کمدی ، عاشقانه

استارت(شروع):

صبح زود کیفم رو از روی زمین برداشتم و از خونه رفتم بیرون تا برم مدرسه... وقتی داشتم توی پیاده رو قدم میزدم یه کوچه باریک و بن بست نظرم رو جلب کرد که صدای خنده ای ازش میومد یواش به کوچه نزدیک شدم و دیدم یه پسر کوچولو روی زمین نشسته و زانو هاشو بغل کرده و با حالت سردش به حرفای قلدرا که مسخرش میکردم گوش میکرد. عصبی شدم و به فکر نجات دادنش بودم برای همین بدون اینکه فکر کنم به طرفشون دویدم و کیفم رو توی صورت یکی از قلدرا زدم و دست پسر کوچولو رو گرفتی و باهم تو خیابونا دویدیم با چهره مصمم،سرد و کنجکاوی نگاهم میکرد سریع وارد مدرسه شدیم و پشت در مدرسه شروع کردیم به نفس نفس زدن دستش رو ول کردم و موهامو پشت گوشم انداختم و ازش پرسیدم:هی کوچولو حالت خوبه؟

اخم ریز ولی شیطونی کرد و گفت:درسته قدم کوتاهه ولی من همکلاسی خودتم می-سان!

پشمام ریخته بود... این پسر کوچولو همکلاسیه منه؟

-ببخشید اسمت چیه؟

لبخندی زد و گفت: هاکو 

دستم رو دراز کردم و گفتم: خوشبختم دستم رو گرفتم و باهم دست دادیم و بعد اون باهم راهی کلاس شدیم.

 

ادامه دارد...