داخل کلاس که شدیم فهمیدم اون ته کلاس پشت من نشسته و بخاطر اینکه تا حالا صداش نزدن من اصلا متوجهش نشده بودم روی جام نشستم و با فکر و خیالم معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به حرف زدن: بچه ها وسایل هاتون رو بردارید امروز کلاس رو داخل آزمایشگاه برگزا  می‌کنیم؛

همه راهی آزمایشگاه مدرسه شدیم وقتی به اونجا رسیدیم معلم شروع کرد به تدریس و همه ما شروع کردیم به ساختن محلولی که معلم گفته بود... همه خسته شدن و به نتیجه ای نرسیده بودم اما من با ذوق داشتم کار میکردم و تقریبا محلول رو ساخته بودم و فقط ماده آخر مونده بود تا بریزمش توی محلول همه ترسیده بودن چون میدونستند من کله شقم و همیشه دردسر درست میکنم واسه همین یه گوشه آزمایشگاه جمع شده بودن وقتی ماده رو ریختم یه انفجار رخ داد و همه جیغ کشان از کلاس خارج شدن و شیشه های ظرف به دستم خورد و دستم بریده شد و حس تنهایی و شکست میکردم تا هامو کوچولو از انتهای آزمایشگاه بهم نزدیک شد...

 

ادامه دارد...